راستش امشب بد جوري حالم گرفته كه نميتونم خودمو كنترل كنم از فرط دل گرفتگي كه دلم مي خواست ميرفت با صداي بلند فرياد ميكشيم تا ميتونستم گوشه اي مينشستم اينقدر گريه ميكردم تا آروم ميشدم.
موضوع از اين قرار بود كه امشب زنگ زدم به يكي از آشنايان تا سال نو را تبريك بگم خالاصه بعد از چند دقيقه پاي تلفن متوجه شدم صداي خنده دختر بچه مياد از ايشون پرسيدم گويا مهمان داريد مزاحمتون نميشم ايشون گفتند نه مسئله اي نيست همسايه ما هستند كه آمدند براي عيد ديدني واشاره به يه مسئله اي كرد وقتي شنيدم به علي قسم بي اراده اشگ از چشمانم سرازير شد.ايشون گفتند كه همسايشون عادت دارند هر چند وقت برند از پرورشگاه دوتا خواهر بيارند مدتي پيش خودشون نگه دارند تا احساس تنهائي نكنند
خدايا چرا بايد اين دنيا اينجوري باشه كودكي كه محروم از محبت گرم خانواده دور باشه ومعني شادي را ندونه چي هستش .
راستش خواستم خودمو كمي آروم كنم با اين درد دل...خدايا تورا قسمت ميدهم به عظمت انبيائ خودت مشگل همه بندگان بي پناه خودت را مشگل گشا باش.
يا زهرا